کتاب برای یک روز دیگر نشر پندار تابان
کتاب برای یک روز دیگر نشر پندار تابان عشق به خانواده، فرصتهای از دست رفته و داستان مادر و پسری را روایت میکند که روزگاری فراتر از یک عمر را میگذرانند.
اگر میتوانستید یک روز بیشتر با شخصی که از دست دادهاید زندگی کنید، چه انجام میدادید؟ اگر فقط یک شانس داشته باشید تا به گذشته بازگردید و اشتباهی را که در زندگی مرتکب شدهاید جبران کنید، از این فرصت بهره میگیرید؟ اگر این کار را کردید، آنقدر بزرگ هستید که تاب تحملش را داشته باشید؟ کتاب برای یک روز دیگر (For one more day)، پاسخ به پرسشهایی فلسفی دربارهی مرگ را در بر دارد.
این کتاب مانند سایر آثار میچ آلبوم (Mitch Albom)، رمانی فلسفی است و موضوع اصلی آن پیرامون فانی بودن انسان و همچنین زندگی پس از مرگ میگذرد. او کاشف بیباک آرزوها، جادوهاست و به قدرت عشق ایمان دارد و برای یک روز دیگر شما را به لبخند وامیدارد و مشتاق میکند. باعث میشود حسرت گذشتهها اشک به چشمتان بیاورد. اما مهمتر از همه، شما را مجبور میکند تا به قدرت ابدی عشق مادر، ایمان بیاورد. این کتاب از زاویهی دید سوم شخص و در زمان گذشته بازگو شده است و هویت راوی در پایان داستان به طور غافلگیرانهای فاش میگردد.
چارلی بنهتو در کودکی به ناچار یکی از والدین را برای زندگی برمیگزیند. او پدرش را انتخاب میکند اما پدر نیز بعد از مدتی ناپدید میشود. چارلی در بزرگسالی نیز به مردی شکست خورده تبدیل شده است. ابتدا کارش را از دست میدهد و سپس خانوادهاش را ترک میکند. وقتی میفهمد به عروسی تنها دخترش دعوت نشده است، به کلی دچار ناامیدی میگردد و تصمیم به خودکشی میگیرد. از این رو با ناامیدی تصمیم میگیرد که به شهر زادگاهش و خانهی دوران کودکیاش بازگردد. در آنجا با صحنهای بسیار عجیب مواجه میشود. مادر فوت شدهاش را میبیند که به استقبالش آمده است. چارلی یک روز بیشتر از عمر مادر را با او سپری میکند و گفتگوهای بسیار زیادی بین آنها رد و بدل میشود که چارلی را به گذشته، مشکلات و خطاهایش بازمیگرداند.
در بخشی از کتاب برای یک روز دیگر میخوانیم:
هنوز بهترین و بدترین اتفاق حرفهایام را برایت نگفتهام. من تا انتهای رنگینکمان بیسبال را طی کردم: تا مسابقات جهانی. فقط بیست و سه سالم بود. در اوایل سپتامبر، قوزک پای توپگیر خط پشتیبانی تیم دزدان دریایی شکست و آنها به یک جایگزینی نیاز داشتند، به این ترتیب مرا خبر کردند. هنوز روزی را که وارد رختکن مفروش بازیکنان شدم، به خاطر دارم. اتاق به آن بزرگی باورم نمیشد. از یک تلفن عمومی به کاترین تلفن کردم. شش ماه از ازدواجمان میگذشت. و من مدام تکرار میکردم: «باورکردنی نیست».
چند هفته بعد، دزدان دریایی پرچم سهگوش پیروزی را کسب کردند. دروغ است اگر بگویم من در این پیروزی نقشی داشتم. وقتی من از راه رسیدم آنها از قبل مقام اول را داشتند. من در یک مسابقۀ قهرمانی چهار توپ جبرانی را گرفتم و در دومین باری که توپزن بودم، یک توپ را به دورترین قسمت راست زمین آبشار زدم. تیم حریف توپ مرا گرفت و من از مسابقه بیرون رفتم، به یاد دارم که به خودم میگفتم: «این تازه شروع است. من موفق خواهم شد».
این شروع نبود. نه برای من. ما به مسابقات جهانی راه یافتیم، اما در پنج بازی از تیم شاهینهای بالتیمور شکست خوردیم. من هرگز حتی دستم به چوگان نرسید. بازی آخر را پنج هیچ باختیم و بعد از فینال من روی پلههای جایگاه بازیکنان ایستادم و بازیکنان تیم بالتیمور را دیدم که به میان زمین میدویدند و با انداختن خودشان روی تودهی بزرگی روی پشتهی برآمدهی توپگیر، پیروزیشان را جشن میگرفتند. در نظر دیگران آنها از خود بیخود شده بودند، اما از نظر من آسوده شدند. انگار سرانجام فشار از رویشان برداشته شده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.